معلم خصوصی
پارت6
تهیونگ رو به سختی آوردن داخل خونه. بارون هنوز میبارید و لباسهاش خیس خون و بارون بودن. ات با دستای لرزون جعبه کمکهای اولیه رو آورد.
– بشین… بذار زخم رو ببندم.
تهیونگ با همون صدای سرد ولی ضعیف گفت:
– لازم نیست… من عادت دارم.
ات فریاد زد:
– خفه شو! تو برای من تیر خوردی، حالا هم بذار من یه کاری برات بکنم!
تهیونگ نگاهش کرد. چشمهاش پر از اشک بودن، ولی توی اون اشکها یه قدرت عجیبی هم بود. برای اولین بار، تهیونگ سکوت کرد و اجازه داد ات زخم رو تمیز کنه.
ات اشکریزان گفت:
– چرا این کارو کردی؟ چرا من برات مهمم؟ من فقط یه شاگردم… یه کسی که هیچوقت قرار نبود تو زندگیت مهم باشه.
تهیونگ لبخند خیلی خیلی کمرنگی زد.
– اولش همین بود. فقط یه شاگرد. یه دردسر که باید مراقبش باشم. ولی… هر بار صداتو شنیدم، هر بار خندهتو دیدم… دیگه نتونستم خودمو قانع کنم که "فقط وظیفهست".
ات خشکش زد. نفسش برید. قلبش تند میزد.
– یعنی… یعنی تو…؟
تهیونگ نگاهشو ازش برنداشت. برای اولین بار، اون سردی توی چشماش شکست. صدایی نرمتر از همیشه گفت:
– آره. من نمیخواستم… ولی افتادم. افتادم توی چیزی که حتی از گلوله هم ترسناکتره. عاشق تو شدم.
اشکای ات جاری شد. بغضش شکست.
– منم… منم همین حسو داشتم. ولی فکر میکردم تو هیچ وقت…
تهیونگ دست زخمیشو بالا آورد و روی گونهی خیس ات گذاشت.
– دیگه لازم نیست فکر کنی.
سکوت کوتاهی افتاد. فقط صدای بارون پشت پنجره بود. بعد، فاصلهی بینشون از بین رفت. بوسهای آروم، پر از حسرت و ترسی که حالا دیگه به حقیقت تبدیل شده بود.
اون شب، برای اولین بار ات فهمید پشت اون چهرهی سرد و نگاه یخی، قلبی هست که سالها قفل بوده… و حالا فقط برای اون باز شده.
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#تهیونگ
#بی_تی_اس
#فن_فیک
#کیم_تهیونگ
تهیونگ رو به سختی آوردن داخل خونه. بارون هنوز میبارید و لباسهاش خیس خون و بارون بودن. ات با دستای لرزون جعبه کمکهای اولیه رو آورد.
– بشین… بذار زخم رو ببندم.
تهیونگ با همون صدای سرد ولی ضعیف گفت:
– لازم نیست… من عادت دارم.
ات فریاد زد:
– خفه شو! تو برای من تیر خوردی، حالا هم بذار من یه کاری برات بکنم!
تهیونگ نگاهش کرد. چشمهاش پر از اشک بودن، ولی توی اون اشکها یه قدرت عجیبی هم بود. برای اولین بار، تهیونگ سکوت کرد و اجازه داد ات زخم رو تمیز کنه.
ات اشکریزان گفت:
– چرا این کارو کردی؟ چرا من برات مهمم؟ من فقط یه شاگردم… یه کسی که هیچوقت قرار نبود تو زندگیت مهم باشه.
تهیونگ لبخند خیلی خیلی کمرنگی زد.
– اولش همین بود. فقط یه شاگرد. یه دردسر که باید مراقبش باشم. ولی… هر بار صداتو شنیدم، هر بار خندهتو دیدم… دیگه نتونستم خودمو قانع کنم که "فقط وظیفهست".
ات خشکش زد. نفسش برید. قلبش تند میزد.
– یعنی… یعنی تو…؟
تهیونگ نگاهشو ازش برنداشت. برای اولین بار، اون سردی توی چشماش شکست. صدایی نرمتر از همیشه گفت:
– آره. من نمیخواستم… ولی افتادم. افتادم توی چیزی که حتی از گلوله هم ترسناکتره. عاشق تو شدم.
اشکای ات جاری شد. بغضش شکست.
– منم… منم همین حسو داشتم. ولی فکر میکردم تو هیچ وقت…
تهیونگ دست زخمیشو بالا آورد و روی گونهی خیس ات گذاشت.
– دیگه لازم نیست فکر کنی.
سکوت کوتاهی افتاد. فقط صدای بارون پشت پنجره بود. بعد، فاصلهی بینشون از بین رفت. بوسهای آروم، پر از حسرت و ترسی که حالا دیگه به حقیقت تبدیل شده بود.
اون شب، برای اولین بار ات فهمید پشت اون چهرهی سرد و نگاه یخی، قلبی هست که سالها قفل بوده… و حالا فقط برای اون باز شده.
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#تهیونگ
#بی_تی_اس
#فن_فیک
#کیم_تهیونگ
- ۳.۵k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط